۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت» ثبت شده است

باور قلبی

گاهی اوقات فقط چند کلمه از روی باور قلبی می‌تواند به فرد اطمینان‌ خاطر بدهد که آینده به جای این‌که مجموعه‌ی بی‌رحمی از موانع و ناامیدی و ناکامی باشد، می‌تواند شگفت‌آور و فوق‌العاده باشد.

📚 اسب رقصان 
👤 جوجو مویز

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • مسعود علیان
    • پنجشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۰
    • ۰۶:۴۴

    قند و پند

    پیشینه یک ضرب المثل پرکاربرد! 

    نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد. روستاییه خرسوار آنجا رسید. از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی‌سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند. 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • مسعود علیان
    • شنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۰
    • ۰۵:۰۲

    حکایت شتر دیدی ندیدی

    🔸مردی در صحرا دنبال شترش می گشت، تا اینکه به پسر با هوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت. 
    پسر گفت: شتر یک چشمش کور بود؟ 
    مرد گفت: بله.
    پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟ 
    مرد گفت: بله، بگو ببینم شتر کجاست؟ 
    پسر گفت: من شتری ندیدم! 
    مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده، پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
    قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر او را ندیدی، چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟ 
    پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است، چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است....
    قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد، پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی...

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • مسعود علیان
    • جمعه ۱۰ ارديبهشت ۰۰
    • ۰۹:۳۷

    تملق و چابلوسی

    تملق و چابلوسی

    تملق و چاپلوسی

    در تاریخ آمده که روزی به خان زند گفتند فردی یک هفته است که می خواهد شما را ببیند و مدام گریه می کند. کریم خان آن شخص را به حضور طلبید ، ولی آن شخص به شدت گریه می کرد و نمی توانست حرف بزند.

    کریم خان گفت وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من. بعد از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و شرف حضور یافت. وی گفت قربان من کور مادرزاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم.

    کریم خان دستور داد سریع چشم های این فرد را کور کنید تا برود و دوباره شفایش را بگیرد. اطرافیان گفتند قربان این شفا گرفته پدر شما هست. ایشان را به پدرتان ببخشید.

    وکیل الرعایا با ناراحتی گفت پدر من یک فرد عادی بود من نمیدانم قبرش کجاست!! و من‌ به زور این شمشیر حکمران شدم. آنوقت پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟ اگر این متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای ما را به تباهی می کشند.

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • مسعود علیان
    • جمعه ۱۹ دی ۹۹
    • ۱۰:۰۵
    مجله خبری
    خبرهای روزانه
    نظامی ،سیاسی ، اجتماعی،فرهنگی، پزشکی
    نویسندگان